Web Analytics Made Easy - Statcounter

خبرگزاري آريا - مي‌پرسم چه خبر از آرزوهاي كودكي؟ با دست هوا را هاشور مي‌زند و مي‌شمارد: «آرزو داشتم مهندس بشوم و سخنران و راننده»؛ آنچه هم در جواني ملاقاتش كرد و هم در ميانسالي. روزگار و خويشاوندي و البته زيركي‌اش، ابر و باد و مه و خورشيد سياست را گردهم آوردند تا محمدرضا باهنر هم «مهندس» لابي‌گري و «سخنور» سياسيون بشود و هم «فرمان» اصولگرايان را به دست بگيرد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

مردي كه هميشه از تندبادها دوري جسته، به آرامي سخن مي‌گويد، به آرامي مي‌خندد و حتي واكنش‌هايش هم آرام است.

«برادري» با آقاي نخست‌وزير، او را در جواني به شوراي مركزي حزب جمهوري اسلامي مي‌رساند و «اخوت» با سياست او را به جانشيني پير اصولگرايان در جبهه پيروان خط امام و رهبري. تا ميراث «حبيب» اصولگرايان نه نصيب ريش‌سفيدان موتلفه شود و نه پيران جامعتين. اگرچه از مجلس دوم بر كرسي بهارستان «فرود» آمد اما «فراز»ش از مجلس هفتم بود؛ جايي كه رداي نايب‌رييسي را به تن كرد و شد مرد دوم ركن دموكراسي.

آقاي هميشه حاضر پارلمان‌هاي ايران، در كودكي براي قالي‌ها‌ نقشه مي‌كشيده و امروز براي راه «راست»‌ها؛ چه آنهايي كه در جامعه اسلامي مهندسين و جبهه پيروان خط امام و رهبري گردش آمده‌اند و چه آنها كه در گوشه‌اي ديگر از مجمع‌الجزاير راست نشسته‌اند. مرد رايزني‌هاي سياست، بنا دارد در اين گفت‌وگو سياست را تحريم كند. حتي چانه‌زني و مذاكره هم جواب نمي‌دهد؛ براي او فقط يك گزينه روي ميز است: روايت تاريخ‌ها و خاطره‌ها.




محمدرضا باهنر از جمله چهره‌هايي به شمار مي‌آيد كه به سياست‌بازي و لابي‌گري‌ معروف‌ است. اين سياست و زيركي از كودكي همراه‌تان بوده است؟

راستش نخستين رفتار سياسي‌ام در دانشگاه بود. سال ٥٠، دانشگاه علم و صنعت در رشته معماري قبول شدم. اول كار كه وارد شديم با عده‌اي از دانشجوهاي دانشگاه‌هاي تهران قراري گذاشتيم؛ اواخر اسفند همان سال به بازار بزرگ تهران رفتيم و قرار گذاشتيم كه تظاهرات به راه بيندازيم. البته اين قرار، حركت خيلي خطرناكي بود چون رژيم شاه آن موقع‌ها در برابر چنين حركت‌هايي به هيچ‌وجه كوتاه نمي‌آمد و خيلي خشن برخورد مي‌كرد. آنجا در فرصتي مناسب در مركز بازار تظاهرات را شروع كرديم و شعارهاي مرگ بر شاه و درود بر خميني سر مي‌داديم. آن موقع هنوز به آيت‌الله خميني، امام نمي‌گفتند. ١٠ دقيقه‌اي كه شعار داديم، نيروهاي ساواك و پليس محاصره‌مان كردند.

دستگير شديد؟

بله؛ تعدادي فرار كردند ولي امثال من چون تازه به تهران آمده بودند خيلي سوراخ سنبه‌هاي بازار را بلد نبودند و چند نفري‌ دستگير شدند كه من هم جزوشان بودم. چهار، پنج ماهي زندان بودم در كميته مشترك ساواك و شهرباني كه الان هم به عنوان موزه كميته مشترك روبه‌روي وزارت خارجه تهران واقع شده است و ملت مي‌روند بازديد مي‌كنند.

مدتي آنجا بودم و بعد به زندان اوين منتقل و بعد هم در دادگاه نظامي محاكمه شدم. البته در اين چند ماهي كه در زندان بودم، فشارهاي جسمي و روحي و شكنجه و كتك زدن و اينها خيلي زياد بود؛ دنبال اين بودند كه ما سازمان‌دهندگان اين تظاهرات را لو بدهيم كه خوشبختانه موفق نشدند.

غير از جمع دانشجويان، گروه يا افراد ديگري هم در آن تظاهرات نقش داشتند؟ يعني به تشكيلاتي وابسته نبوديد؟

نه، خودمان بوديم فقط. بيشترشان از دانشجوهاي فعال دانشگاه‌ها بودند. البته من تازه‌وارد بودم و من را خيلي در اين قضيه نمي‌شناختند ولي خب نيروهاي ديگر مثل بچه‌هاي سال بالاتري را بيشتر تحت نظر داشتند. بعدها شنيدم يكي، دو نفرشان در درگيري خيابان كشته شدند؛ در واقع شهيد شدند. بعد از انقلاب، از آن جمع حدودا ٥٠ نفره كه در بازار جمع شدند و بناي تظاهرات را گذاشتند، ١٠ نفرشان در درگيري‌هاي مختلف شهيد شدند، عده‌اي هم دستگير و بعدا محكوم به اعدام شدند. خلاصه اينكه، دو ترم از درس و دانشگاه بازمانديم. بعد تصميم گرفتيم دوباره به درس و مشق بچسبيم و دانشگاه را تمام كنيم.

آقاي باهنر! از آرزوهاي كودكي چيزي خاطرتان هست؟

شايد اگر براي‌تان تعريف كنم، خنده‌تان بگيرد. من دبيرستاني بودم و نيمه‌شعبان يا عيدي كه مي‌شد، سخنران مشهوري را از تهران يا اصفهان دعوت مي‌كردند، مي‌آمد كرمان. مثلا مرحوم پرورش و آقاي دكتر فريدوني از اصفهان مي‌آمدند. آن موقع شيفته سخنراني بودم. يادم هست سه آرزو داشتم: مهندس بشوم، سخنراني و رانندگي ياد بگيرم.

جالب است كه به هر سه آرزو هم رسيديد!

اينها ديگر ته آرزوهاي من بودند، كه خب به همه‌شان هم رسيدم، هم مهندس شدم، هم سخنراني ياد گرفتم و هم گواهينامه گرفتم.

آرزوهاي مادي نداشتيد؟ مثلا پولدار شويد و فلان خانه و ماشين را بخريد؟

آن روزها وضعيت مالي خانواده‌مان خيلي بد بود. يعني آن موقع خانواده‌ها اكثرا اين طور بودند. خانواده ما خانواده‌اي طبقه سه بود. وضعيت به گونه‌اي بود كه اگر تابستان‌ها و حتي وقتي بچه دبستاني بوديم كار نمي‌كرديم پول كفش و لباس و تحصيل در نمي‌آمد. البته آن‌ موقع تحصيل در مدارس مجاني بود ولي همين پول دفترچه‌اي، كتابي، قلمي، لباسي را هم در نمي‌آورديم ، ادامه تحصيل سخت بود. برادري داشتم بزرگ‌تر از خودم و كوچك‌تر از شهيد باهنر كه نتوانست به اين وضعيت سخت خانواده رضايت دهد و از همان سال دوم، سوم دبيرستان ترك تحصيل كرد و رفت دنبال كار و البته بعدها متفرقه رفت درس خواند. البته او هم مرحوم شده است؛ هردو اخوي‌مان به رحمت خدا رفته‌اند. شهيد باهنر در سال ٦٠ و ايشان هم در سال ٨٤. دو خواهرمان هم مرحوم شدند و ٤ خواهر ديگر در قيد حيات هستند.

پدر نمي‌توانستند كمك خرج‌تان باشند؟

پدر يك خواربارفروشي خيلي ساده‌اي داشتند. تقريبا تا قبل از انقلاب آنجا كار مي‌كردند بعد ولي مغازه‌شان را تعطيل كردند چون درآمدي هم نبود و به همين دليل مرحوم اخوي اوايل انقلاب بود كه از پدر خواست كار را تعطيل كنند. ايشان تعطيل كردند و يكي دو سالي بيكار بودند؛ بعد حوصله‌شان نكشيد و رفتند مغازه ديگري به اصطلاح دم دست يك روستايي كار كردند. تا سال ١٣٧٢ كه مرحوم شدند همانجا كار مي‌كردند.

خودتان از كي به طور جدي و براي كسب درآمد كار مي‌كرديد؟

از همان بچگي.

چه شغلي؟

در كرمان كارهايي كه من داشتم كارهاي دستي بود. مثلا نخستين كاري كه شروع كردم در يك مغازه كفاشي بود. شايد سال دوم يا سوم دبستان بودم تابستان رفتم دم مغازه يكي از آشنايان كه كفاشي داشت. در حرفه كفاشي، بعضي ميخ‌هايي كه روي كار مي‌كوبند ممكن است كج بشود. براي اينكه ميخ‌ها از بين نرود و دوباره قابل استفاده باشد به ما مي‌گفتند بنشينيد با چكش اين ميخ‌ها را صاف كنيد؛ در واقع نخستين شغلم، ميخ صاف‌كني بود.

درآمدتان چقدر بود؟

ماجرا دارد! در آن كفاشي حدودا يك ماه مجاني كار كردم. در آن مغازه آنقدرها به شاگردي من نيازي نبود ولي خب خيلي رو گذاشتيم و رو برداشتيم تا قرار شد من دايم در آنجا مشغول به كار شوم. فقط هم عصرهاي جمعه تعطيل بوديم؛ يعني از صبح شنبه تا ظهر جمعه بايد كار مي‌كرديم. يك ماهي كه گذشت ديدم اوستا پولي به من نداد. خجالتي و كمرو بودم ولي خجالت را گذاشتم كنار و گفتم اوستا بالاخره چيزي به من نمي‎‌دهيد، ديدم دست كرد در جيبش و يك دوزاري به من داد. ‌

و نخستين حقوق محمدرضا باهنر شد يك دوزاري!

بله و تقريبا آن تابستان به همين روال ادامه داشت؛ يعني اوستا هر هفته دوزار به من مي‌داد.

دوزار حقوق، كفاف مخارج‌‌تان را مي‌‌داد؟

براي ما دوزار هم خوب بود، ولي چند سال بعد رفتم پيش اوستاي نقاشي در كرمان. مرحوم اخوي ما كه كرمان بود شغلش نقاشي قالي بود؛ نقش قالي كرمان را مي‌زدند. شايد اصفهان شما هم اين شغل وجود داشته باشد. كارگاه‌هايي بود كه نقش قالي تهيه مي‌كردند. من چهار، پنج سالي آنجا ماندگار شدم. البته آن روزها مثل الان نبود؛ جوان‌ها از همان روز اول مي‌دانستند كه اگر بخواهند در شغلي اوستا شوند بايد چندين سال حسابي كار كنند و آموزش عملي ببينند تا يواش‌يواش اوستا بشوند.

ولي مگر شما اصلا نقاشي بلد بوديد؟

آنجا كه رفتم ياد گرفتم. روزهاي اول مي‌رفتيم فقط جارو مي‌زديم و‌ تر و تميز مي‌كرديم ولي كم‌كم قلمي و كاغذ باطله‌اي دادند دست‌مان و گفتند اين طور بكش. بعد از سه، چهارسال كم كم وارد شدم كه چطور بايد نقش بزنم. پنج زار حقوق داشتم.




به پول امروز مي‌شود چقدر؟

خب اگر بخواهيم نسبت‌ها را جوان‌هاي امروز متوجه شوند شايد فقط بشود با طلا و دلار مقايسه كرد. آن موقع‌ها يك دلار، پنج تومان بود. مثلا ما اگر روزي پنج زار مي‌گرفتيم به قيمت امروز مي‌شد روزي ٣٠٠ تومان و ماهي ٩ هزار تومان. به نسبت امروز حقوق‌مان خيلي كم بود. الان ساده‌ترين كارگرها روزي ١٠ هزارتومان مي‌گيرند.

كار كردن به درس‌تان لطمه‌اي وارد نمي‌كرد؟

بيشتر حجم كار در تابستان‌ها بود، ولي خب من از نظر درسي حال و روز خوبي داشتم. بچه‌هاي ما حالا به ما متلك مي‌اندازند و مي‌گويند پدر مادرهاي ما مي‌گويند در دوران تحصيل شاگرد اول بوديم، كارنامه و اينها هم نيست كه لو برود و ثابت بشود. ولي من واقعا درسم خوب بود. در دبستان، در درس‌هاي خواندني مثل علوم و فارسي و اينها خيلي تنبل بودم و اصلا حالش را نداشتم بخوانم ولي در رياضي دستم حسابي راه افتاده بود. ششم دبستان كه بودم، موقع امتحانات ثلث دوم و سوم كه مي‌شد معلم‌مان ديگر بعد از چندسال من را شناخته بود، روز امتحان سوالات را جلوي من مي‌گذاشت و اگر زمان امتحان يك ساعت بود به من مي‌گفت ٢٠ دقيقه وقت داري جواب بدهي و اجازه نمي‌داد بقيه بچه‌ها امتحان را شروع كنند تا من برگه‌ام را تحويل بدهم.

چرا؟

حالا مي‌گويم براي‌تان. وقتي من سوال‌ها را جواب مي‌دادم، معلم‌مان مي‌نشست همان جا برگه مرا تصحيح مي‌كرد. عموما ٢٠ مي‌گرفتم. بعد سوال‌ها را مي‌داد به من مي‌گفت حالا از بچه‌ها امتحان بگير. از بچه‌ها امتحان مي‌گرفتم و بعد خودم هم تصحيح مي‌كردم. معلم هم نمره‌ها را وارد و امضا مي‌كرد و مي‌فرستاد براي دفتر.

پس از همان بچگي، نايب‌رييس بوديد!

[مي‌خندد] چون واقعا حساب و كتابم خوب بود و معلم‌ها يا به قول شما رييس‌ها به من اعتماد مي‌كردند. سال ٥٠ كه دانشگاه علم و صنعت قبول شدم، كرمان حدود ١٠٠ هزار نفر جمعيت داشت با حدودا ١٥ تا ٢٠ دبيرستان دخترانه و پسرانه. آن سالي كه من كنكور دادم از كل اين ١٥ دبيرستان ١٠ نفر در آزمون سراسري قبول شدند و بقيه رتبه قبولي نياوردند. اصلا خصوصي و دولتي هم نبود فقط يك كنكور دولتي بود؛ نه دانشگاه آزادي در كار بود و نه پيام نور يا غيرانتفاعي يا چيزهاي ديگر.

با اين اوصاف، قاعدتا آنهايي كه قبول مي‌شدند، اسم‌شان مطرح و معروف مي‌شد.

دقيقا همين طور است. روزي كه نتيجه كنكور را اعلام مي‌كردند همه كرمان مي‌دانستند كه مثلا پسر مشهدي و دختر كبري خانم قبول شده‌اند. آن موقع هم كه اينترنت نبود و اسامي قبول‌شده‌ها را در روزنامه مي‌زدند. تقريبا در روز اعلام اسامي، ديگر بعدازظهر كه مي‌شد در كل كرمان معلوم بود كه براي مثال اين ١٠ نفر در كنكور قبول شده‌اند. مي‌خواهم بگويم كنكور قبول شدن كار واقعا سختي بود. البته كسي كه كنكور قبول مي‌شد از همان موقع ديگر معلوم بود كه فاز زندگي‌اش عوض مي‌شود. فقط سه دانشگاه در تهران بود كه رشته معماري داشت: تهران، شهيدبهشتي و هنرهاي زيبا. دانشجوهاي معماري به محض اينكه وارد سال دوم و سوم دانشگاه مي‌شدند، بلافاصله توسط اين شركت‌ها براي كار تور مي‌شدند.

آن وقت اين شرايط را با زمانه امروز مقايسه كنيد. حتي براي فارغ‌التحصيل‌ها هم كار و كاسبي درست و حسابي نيست. شايد مسوولان ما چون در جواني‌شان وضعيتي كه شما داشتيد را تجربه كردند، درك و برداشت درستي از اوضاع بيكاري امروز جوانان ندارند.

نمي‌توان گفت دركي از اوضاع ندارند، ولي خب شرايط امروز خيلي سخت‌تر از گذشته است و البته تعداد درس‌خوانده‌ها خيلي خيلي بيشتر. نمي‌دانم چطوري عرض كنم چون الان بيكاري زياد هست ممكن است جوان‌ها دل‌شان بسوزد. وقتي در دوران كارشناسي بودم، اگر كل واحدها ١٤٤ تا بود، وقتي ٧٠ واحد را مي‌گذرانديم، به يكسري شركت‌هاي خاص براي كار مي‌فرستاندمان. يادم هست تا ٢٥٠٠ تومان در ماه كار مي‌كردم. يك مهندس كامل فارغ‌التحصيل سربازي رفته آن موقع حقوقش ٤٠٠٠ تومان بود. ولي خب ما در دوران دانشجويي تا نصف اين مبلغ را مي‌توانستيم دربياوريم.

در واقع برخلاف امروز، براي جوانان گذشته همه‌چيز فراهم بود!

بله، بازار كار خيلي خوب بود. البته آن موقع در دولت دو تا شغل بيشتر نبود يا بايد معلم مي‌شدي يا در بخش نظامي خدمت مي‌كردي؛ مثلا ارتشي مي‌شدي يا به شهرباني مي‌رفتي.

فقط همين دو راه؟!

نه مي‌خواهم بگويم كار ديگري وجود نداشت. امروز آموزش و پرورش و فرهنگ و ارشاد و فلان و فلان هست. آن موقع اصلا اين طور شغل‌ها نبود؛ يعني حداكثر اگر در كشور ٥٠٠ هزار نفر شاغل بودند از اين ٥٠٠ هزار نفر، ٥٠ هزار نفر در دولت بودند. ٤٥٠ هزار نفر ديگر يا كفاش بودند يا بقال يا آهنگر يا كارهاي آزاد مي‌كردند. بحث استخدام و اين حرف‌ها نبود. بخش خصوصي وجود داشت ولي خيلي محدود بود. به همين دليل هم بود كه اگر كسي در دانشگاه قبول مي‌شد از همان موقع مي‌گفتند آقا تو ديگر در آينده نانت در روغن است؛ يعني تكليف روشن مي‌شد.

البته خيلي از معلم‌هاي ما ديپلمه بودند ولي براي ديپلمه‌ها هم كار بود. يك شوخي هم بكنم؛ در انتخابات دو سه دوره قبل در تهران، بنده‌خدايي رفته بود براي ثبت نام و در قسمت ميزان تحصيلات نوشته بود، ششم قديم، معادل دكترا. [مي‌خندد] البته حرفش هم راست بود. آن موقع، كيفيت تحصيلات خيلي بالا بود. يعني هركسي با هر استعدادي نمي‌توانست وارد فضاي درس و تحصيل شود.

ولي خيلي‌ها هم هستند كه آن موقع دانشگاه رفتند و آنقدرها هم كه شما مي‌گوييد متفاوت از بقيه نشدند!

اغلب متفاوت مي‌شدند چون طبقه اجتماعي و اقتصادي‌شان تغيير مي‌كرد.

يعني وضع اقتصادي شما هم بهتر شد؟ ديگر نگران هزينه درس و تحصيل نبوديد؟

آن موقع، درس خواندن خيلي سخت بود. چه در مدرسه و چه در دانشگاه. يادم مي‌آيد تقريبا دبستانم را تمام كردم و مي‌خواستم وارد دبيرستان بشوم؛ كتاب‌هاي دبيرستان خريدني بود. با ابوي رفتيم بازار دم كتاب فروشي، قيمت آن موقع كتاب مي‌شد هفت تومان و دو زار. شما نسبت‌ها را با همان عددي كه گفتم حساب كنيد. حدودا مي‌شود هزار تومان امروز. پدر پول نداشت كتاب‌ها را بخرد و گفت درس ديگر بس است به اندازه كافي سواد داري، رياضي‌ات هم كه خوب است بيا دم مغازه كار كن. ابوي هم بنده خدا نه اينكه خسيس باشد، واقعا دستش خالي بود.

و واكنش شما؟

راستش چون به درس و تحصيل علاقه داشتم، دلم كمي گرفت ولي خب راه ديگري نداشتم. مرحوم شهيد باهنر بيشتر قم و تهران بود. آن روزها، وسايل ارتباطي مثل امروز نبود كه بشود با تلفن و اينها به سرعت خبرها را رساند. مرحوم اخوي از طريق واسطه‌اي شنيده بود كه محمدرضا از تحصيل بازمانده و مثل محمدحسين بايد برود دنبال كار. ايشان يك نامه نوشت به پدر و گفت شما از هر جا هست اين هفت تومان را قرض كن و كتاب بخر و نگذار محمدرضا از درس باز بماند؛ من اين پول را براي شما قسطي مي‌فرستم.




چرا قسطي؟

خب چون خود ايشان هم آنقدر پول نداشت. نمي‌توانست هفت تومان را يكجا بدهد.

شهيد باهنر آن موقع شغل و سمتي داشتند؟

شهيد باهنر قم بود. حوزه علميه بود و حوزه علميه هم بالاخره خيلي حقوق زيادي نمي‌داد. هفت تومان مي‌شد پنج هزار تومان امروز. اين پول را بچه‌ها امروز دو تا پفك مي‌خرند. [مي‌خندد] اين ماجرا را ما بعدها متوجه شديم و خود ايشان براي‌مان تعريف كرد.

چرا ايشان براي برادر ديگرتان چنين فداكاري نكردند؟

خب ايشان مي‌دانست كه من به درس علاقه دارم. از طرفي ديگر شهيد باهنر و شهيد مفتح و شهيد مطهري از معدود روحانيوني بودند كه همزمان با تحصيلات علوم ديني، تحصيلات دانشگاهي را هم داشتند؛ يعني به اهميت علم و تحصيل آگاه بودند. ايشان دانشجوي دانشكده تاريخ دانشگاه تهران بود. در ضمن با لباس روحانيت آمده بودند تهران. ايشان خودش تعريف مي‌كرد مي‌گفت من موقعي كه در تهران تحصيل مي‌كردم صبح‌ها يك ساعت زودتر از خانه بيرون مي‌آمدم تا از ميدان قيام تا دانشگاه را پياده بروم؛ خانه‌شان ميدان قيام فعلي است، آن موقع‌ها مي‌گفتند ميدان شاه.

خب چرا پياده؟

چون مي‌گفت من يك قران يا سي شاهي داشتم كه ظهر ناني چيزي بخرم و بخورم. اگر صبح آن يك قران را خرج بليت اتوبوس يا تاكسي مي‌كردم ديگر ظهر از ناهار خبري نبود. آن وقت شما فرض كنيد ايشان با اين وضعيت معيشتي سخت، پذيرفته بود كه ماهي يك تومان جمع كند و قسط كتاب‌هاي من را بدهد.

بعد از پايان دانشگاه، در تهران ماندگار شديد يا برگشتيد كرمان؟

درس كه تمام شد بله، دوباره برگشتم كرمان. ديگه موقع سربازي‌ام بود. دوره آموزشي را در شيراز بودم و دوران خدمت را در همان كرمان. به اصطلاح آن موقع، سربازها سه گروه بودند: يك گروه عادي بودند و يك گروه امريه مثبت داشتند و يك گروه امريه منفي. امريه مثبت‌ها آنهايي بودند كه كسي سفارش‌شان را مي‌كرد داشتند، يك تيمساري، يك اميري از ارتش و اينها.

پارتي‌بازي بود؟

نه رسمي و قانوني بود. مثلا مي‌گفتند اين را فلان جا بگذاريد كه سختي زيادي تحمل نكند. ولي امريه منفي‌ها برعكس بودند، حتما به پادگان‌هاي دورافتاده فرستاده مي‌شدند. حتي به پادگان رزمي هم نمي‌فرستادند و تلاش مي‌كردند كه حداقل سلاح‌ها و آموزش‌ها را در اختيار آنها بگذارند، باشه فقط آموزش تيراندازي و اينها گاه گاهي بود.

شما جزو كدام گروه بوديد؟

من منفي بودم. خوب من سابقه زندان داشتم. اين روشن بود و در پرونده من هم ثبت شده بود.

درجه‌تان در دوران خدمت چه بود؟

آن موقع ليسانسه‌ها ستوان دوم مي‌شدند. من هم چون ليسانس معماري داشتم و مهندس معماري شده بودم، درجه ستواني گرفتم ولي با امريه منفي.

فضا و امكانات تهران هوس ماندن در پايتخت را به سرتان نينداخت؟

تهران كه بودم، خب امكانات تحصيلي چنداني برايم فراهم نبود؛ يعني پدر اصلا نمي‌توانست پولي، چيزي به ما بدهد. تهران هم كه آمدم مي‌رفتم خانه شهيد باهنر. منزل ايشان آن موقع در خيابان ستارخان بود و دانشگاه ما در خيابان نارمك. تقريبا سه كورس اتوبوس فاصله داشتيم. خدا ان‌شاءالله به همسر شهيد باهنر كه هنوز هم در قيد حيات هستند، سلامتي بدهد. ايشان خيلي به من محبت داشتند.

شهيد باهنر چند سال از شما بزرگ‌تر بودند؟

١٨ سال. دقيقا وقتي من به دنيا آمدم، ايشان از كرمان رفت به قم. اتفاقا سوال خوبي پرسيديد، جالب است بدانيد من در طول ١٨ سال تحصيلم تا پايان ديپلم، ايشان را خيلي كم مي‌ديدم چون شهيد باهنر هردوسالي يك‌بار، ١٠ روزي مي‌آمد كرمان؛ بنابراين من تا قبل از ورود به دانشگاه، مجموعا دو ماه بيشتر با ايشان نبودم. در دوران دانشگاه ولي ديگر منزل ايشان اقامت داشتم.

خاطره‌اي، عكسي، روايتي هم از آن دو ماه ثبت شده است؟

شايد تعجب كنيد ولي من بعد از شهادت ايشان تازه متوجه شدم كه حتي يك عكس هم با شهيد باهنر ندارم.

آن موقع هنوز براي‌تان آستين بالا نزده بودند؟

وارد مرحله شناسايي شده بوديم.

يعني چه؟

يعني دنبال يك مورد فرد خوب و مناسب بوديم. در تهران، يكي از آشناهاي همسر شهيد باهنر را به من معرفي كردند. با هم مذاكره و صحبت كرديم و به تفاهم رسيديم. اما جلسه آخر ايشان يك سوالي كرد و گفت شما وقتي ازدواج كرديد كجا مي‌خواهيد زندگي كنيد. گفتم خب معلوم است، مي‌روم كرمان. ايشان گفت همه بچه‌هاي كرمان آمده‌اند تهران، آن وقت تو مي‌خواهي بروي كرمان؟!

بالاخره معامله‌تان شد يا نه؟

نه ديگر؛ سر اين قضيه تفاهم نشد و من به كرمان رفتم و آنجا با يك خانم ديگر ازدواج كردم. بعد از ازدواج زن و شوهرها اصولا با هم شوخي مي‌كنند، به همسرم گفتم تو بهتر از من نصيبت نمي‌شد!

و جواب ايشان؟

ايشان هم دقيقا همين را گفت. [مي‌خندد] گفتم قبل از من خواستگاري، چيزي هم داشتي؟! گفت بله، من در تهران درسم كه تمام شد، آقاي مهندسي به خواستگاري‌ام آمد و با هم به تفاهم رسيديم. وقتي پرسيدم كجا مي‌خواهي زندگي كني، گفت همين تهران. گفتم ولي من كرماني هستم و مي‌خواهم در كرمان باشم. خلاصه ماجراي‌مان در قضيه ازدواج و تهران و كرمان شبيه به هم بود.

ولي بالاخره هر دو آمديد تهران.

بله ديگر دوسالي كه از ازدواج‌مان گذشته بود، يعني سال ٦٠ مجبور شديم بياييم تهران.

دوران دانشجويي، خودتان كسي را در بين همدانشگاهي‌ها براي ازدواج زيرنظر نداشتيد؟

نخير؛ من مي‌گفتم تا فارغ‌التحصيل نشوم، ازدواج نمي‌كنم. آن موقع هم، معذرت مي‌خواهم، دخترهاي ميانه حال كم بودند؛ يا كلا بي‌حجاب بودند و دنبال دوست و رفيق كه تيپ‌ و فرهنگ‌شان به ما نمي‌خورد يا خيلي محدود و مذهبي. آنهايي كه مذهبي بودند، مذهبي صرف نبودند، خيلي انقلابي بودند.




شما مورد دوم را نمي‌پسنديد؟

بحث خوش آمدن يا نيامدن نبود. ببينيد، انقلابي‌هاي آن موقع مثل امروز نبودند؛ اهل مبارزه و دستگير شدن و اينها بودند. يعني اين خطرات در زندگي‌هاي پسرها و دخترهاي مذهبي بود. ولي به طور كلي، هم‌تيپ‌هاي شخصيتي ما چون جواني‌شان با روزهاي اوج گرفتن انقلاب مصادف شده بود، خيلي‌ها قيد ازدواج را مي‌زدند.

ولي خب شما از آن دسته نبوديد كه قيد ازدواج را بزنيد!

من هم تير٥٨ ازدواج كردم؛ يعني بعد از اينكه انقلاب پيروز شد، احساس كرديم خب كار و رسالت‌مان را انجام داده‌ايم و حالا مي‌توانيم ازدواج كنيم.

آقاي مهندس! شما جواني هم كرديد؟

جواني؟ زياد نه.

چرا؟

براي‌تان تعريف كردم كه روزگارم چگونه مي‌گذشت؛ فرصت جواني كردن نبود.

جواني كردن يعني چه؟

جواني كردن يعني شنگول بودن، خوش بودن. البته كارهاي بي‌ربط زياد مي‌كرديم.

مثلا؟

براي نمونه، خب ما رشته معماري بوديم و پروژه‌هاي‌مان خيلي پركار بود به همين خاطر بعضي شب‌ها، مجبور مي‌شديم با همكلاسي‌ها در دانشگاه بمانيم. آنجا خوابگاهي نبود و مجبور بوديم در دانشكده بمانيم. يادم هست شبي بود كه يك پروژه خيلي سنگين را بايد فردايش تحويل مي‌داديم. ١٠ تا ١٥ نفر بوديم و تا ساعت ٩ شب كار كرديم. هميشه اغلب مي‌رفتيم همان نارمك ساندويچي چيزي مي‌خورديم. اما آن شب يكي از بچه‌ها پيكان قراضه‌اي داشت، گفتيم برويم كرج شام بخوريم. اين شام خوردن دو ساعت طول كشيد و به تكميل پروژه‌ها نرسيديم و مجبور شديم فردا نيمه‌تمام تحويل دهيم! از اين كارهاي اين تيپي. البته يك دوره خارج از كشور هم رفتم كه خيلي خوب بود و ديگر چنين فرصتي نصيبم نشد. دانشگاه اردويي علمي- سياحتي گذاشت. بچه‌هاي رشته معماري اردوي‌شان به اروپا افتاده بود و مدتش هم يك ماه بود.

با هزينه دانشگاه؟

نصف پولش را دانشگاه قبول كرد و نصف پولش را خودمان بايد مي‌داديم. خرج سفر ١٠ هزارتومان مي‌شد. من هم كه ديگر براي خودم درآمد داشتم و از اين لحاظ اوكي بودم. از چهاركشور اروپايي بازديد كرديم: انگليس، آلمان ، اسپانيا و ايتاليا. مثلا ما تاريخ هنر ١ و ٢ داشتيم و تاريخ هنر ٢ ما كه سه واحد بود فقط در رم درس داده مي‌شد. استاد يك ترم درس مي‌داد و بعد هم امتحان مي‌گرفت كه البته اصلا كتبي نبود. مثلا فرض كنيد هزار تا اسلايد را به ما درس داده بود، بعد سر امتحان، به طور اتفاقي يكي از اين اسلايدها را روي ديوار مي‌انداخت و از بچه‌ها مي‌خواست كه توضيح بدهند.

نخستين سفر خارجي‌تان بود ديگر؟

جالب است بدانيد من آن سفر را در خاطراتم هم نوشته‌ام: سفر اروپا هم نخستين اردوي سياحتي من بود و هم نخستين باري بود كه سوار هواپيما مي‌شدم. تا آن روز، در عمرم سوار هواپيما نشده‌ بودم و نمي‌دانستم چي به چي هست؛ هيجانات خيلي بالا بود. البته در بچگي گاهي تخس بازي هم در‌آوردم. اميدوارم بچه‌هاي امروز ياد نگيرند. پاييز و زمستان در كرمان خيلي هوا زود سرد مي‌شد. در مدرسه ما بخاري‌هاي زغالي نصب كرده بودند و دولت، زغال‌سنگ‌ها را سهميه‌اي كرده بود. آذر خيلي هوا سرد شد؛ طوري كه نمي‌توانستيم داخل كلاس برويم.

هرچقدر مي‌رفتيم به مدير مدرسه مي‌گفتيم كه ما نمي‌توانيم در كلاس طاقت بياوريم، مي‌گفت زغال‌سنگ نداريم و بايد اول دي بشود تا سهميه‌مان را بدهند. من ديدم اين طوري نمي‌شود. يك روز صبح با بچه‌ها قرار گذاشتيم و زودتر رفتيم مدرسه. يكي از صندلي‌هاي چوبي كلاس را خرد كرديم و انداختيم داخل بخاري. معلم وقتي به كلاس آمد خيلي خوشش آمد كه چه كلاس گرمي! اولش كسي متوجه نشد، يكي، دو ساعت بعد همه متوجه شدند. آقاي مدير آمد و خيلي هم كنكاش كرد تا بفهمد باعث و باني اين كار چه كسي بوده ولي خب بچه‌ها باهم متحد بودند و لو ندادند. آقاي مدير هم گفت همه كلاس با هم تنبيه مي‌شوند، بايد يك هفته برويد در حياط و در سرما درس بخوانيد.

مبارزه سياسي را از كي شروع كرديد؟

قبل از انقلاب، من ٢٧، ٢٨ سال بيشتر نداشتم. خيلي درگير انقلاب بوديم؛ دنبال مجسمه پايين كشيدن و اينها بوديم. انقلاب كه پيروز شد، ١٥ نفر در كرمان بوديم كه حسابي كاري بودند. من خودم خيلي از نهادهاي انقلابي را راه انداختم. نخستين كار اين بود كه يك كميته تشكيل دادم: كميته مبارزه با گران فروشي مثلا. بعد كميته انتظامات را راه انداختيم كه شد كميته انقلاب. به محض اينكه حضرت امام حكم بنياد مسكن را دادند، رفتيم آنجا. شهيد باهنر در شوراي انقلاب بود؛ يعني وزير نبود و ما هنوز به ايشان دسترسي داشتيم.

هنوز تابستان نشده بود، يادم هست پيشنهاد را دادم كه بچه‌هاي دانشگاه و دانش‌آموزان تابستان‌ها بيكار هستند و خوب است كه اردوهايي را راه بيندازيم تا اينها بروند در روستاها به مردم كمك بكنند. بودجه نداشتيم و مشكل را با شهيد باهنر در ميان گذاشتيم. ايشان بودجه‌اي دولتي براي ما جور كرد. فكر مي‌كنم حدودا يك ميليون تومان در آن كار به ما كمك كرد. تيرماه، اردوهاي جهادي را راه انداختيم و حضرت امام هم در همان ماه حكم تاسيس جهاد سازندگي را صادر كردند؛ يعني قبل از اينكه جهاد سازندگي در كشور ايجاد شود، ما اردوهاي جهادي را راه انداخته و به نوعي پيشتاز بوديم.

نخستين سمت دولتي‌تان چه بود؟

يك آقايي بود كه در دوران مدرسه ناظم مدرسه ما بود. بعضي وقت‌ها هم كتكم مي‌زد. وقتي دير مي‌رفتم كف دستم را مي‌گرفتم و او با چوب يا شلاق مي‌زد؛ هنوز دردش يادم هست. ايشان شد استاندار كرمان. به من پيشنهاد كرد كه بروم معاون سياسي استاندار بشوم. پذيرفتم و اين در حقيقت نخستين پست رسمي و دولتي من بود.

و بعد از معاونت سياسي استانداري؟

حدودا يك سال آنجا بودم. بعد از آن ديگر ماجراهاي هفت تير و هشت شهريور پيش آمد. حزب جمهوري در تهران مي‌خواستند كنگره برگزار كنند. حضرت آيت‌الله خامنه‌اي آن موقع، دبيركل حزب بودند و آقاي هاشمي و مهندس موسوي، آقاي طبرسي و همه شخصيت‌هاي مهم انقلاب هم قرار بود در آن كنگره حضور داشته باشند. جريانات هفت تير و هشت شهريور ما را خيلي نگران كرده بود و تامين امنيت كنگره يكي از دغدغه‌هاي مهم محسوب مي‌شد، چون مي‌گفتيم اگر خدايي ناكرده اتفاقي بيفتد، ناگوار خواهد بود. خلاصه من زن و بچه را رها كردم و آمدم تهران؛ نخستين فرزندم تازه اسفند سال ٦٠ به دنيا آمده بود.

همسرتان اعتراض نكردند كه كجا مي‌خواهي بروي يا چرا مي‌خواهي بروي؟

چرا؛ خيلي هم سوال و جواب كرد ولي خب من چاره ديگري نداشتم. يك‌تنه آمدم تهران تا كمكي بكنم. البته مسائل امنيتي را هم به لحاظ تخصصي خيلي نمي‌دانستم ولي خب گفتم مي‌رويم از سپاه و بقيه كمك مي‌گيريم.

شما مسوول حفاظت بوديد؟

تقريبا؛ البته حالا اينها مي‌ماند براي خاطرات مفصلي كه بايد بگويم. اين را خلاصه مي‌گويم. در روزهايي كه داشتيم براي برگزاري كنگره آماده مي‌شديم، يك شب قبل از مراسم، در ستاد مركزي خبر دادند كه آقاي خامنه‌اي دارند براي بازديد مي‌آيند. ايشان آن موقع هم رييس‌جمهور بودند و هم مديركل حزب. وقتي ايشان آمدند، من گزارشي از وضعيت امنيتي و اطلاعات دبيرخانه‌اي را در اختيارشان گذاشتم و همچنين تعداد افرادي كه براي نامزدي ثبت‌نام كرده بودند. آن زمان، ٣٠ نفر مي‌توانستند از طريق راي‌گيري به شوراي مركزي راه پيدا كنند. نزديك به ١٠٠ نفر از مناطق گوناگون نامزد شده بودند. اسامي را كه ديدند، گفتند باهنر چرا خودت اسم ننوشتي، گفتم من قرار نيست ثبت نام كنم، من فقط آمده‌ام تهران تا كنگره را برگزار كنم و برگردم. ايشان گفتند نه، حتما نام‌نويسي كن.

چون با شهيد باهنر برادر بوديد، ايشان شما را مي‌شناختند يا شخصا هم آشنايي داشتند؟

نه ديگر؛ چون برادر شهيد باهنر بودم. همه به همين دليل مرا مي‌شناختند.

به حرف‌شان گوش داديد؟

راستش خيلي جدي نگرفتم. يك ساعت بعد از رفتن ايشان، آقاي هاشمي آمد. ايشان هم عضو شوراي موسس حزب بود. آقاي هاشمي هم وقتي ليست را ديد، همان حرف آقاي خامنه‌اي را تكرار كرد.

اين همه اصرار براي ثبت‌نام شما چه بود؟

براي خودم هم عجيب بود. من اول فكر كردم كه آنها از قبل با هم تفاهم كرده‌اند، ولي بعدها متوجه شدم دليلش اين بود كه چون محمدجواد باهنر شهيد شده بود، آنها علاقه داشتند كه اسم باهنر در حزب زنده بماند. چون فرد ديگري نبود، به من مي‌گفتند بيا ثبت نام كن.




و بالاخره چه كسي پيروز شد؟

حرف آنها به كرسي نشست. سرانجام ثبت نام كردم و از بين ٢٠٠، ٣٠٠ نامزد، من هم به شوراي ٣٠ نفره مركزي راه پيدا كردم. همه اين افراد از شخصيت‌هاي شناخته شده و مهم بودند، به جز بنده.

در واقع از رانت شهيد باهنر استفاده كرده بوديد؟

نمي‌شود گفت رانت، ولي خب همه راي‌هاي من به خاطر ايشان بود چون هيچ كس من را نمي‌شناخت و سابقه چنداني هم نداشتم. ديگر مجبور شديم خانه مان در كرمان را بفروشيم و بياييم تهران. ايشان هم كمي غر زدند. البته اين همسرم كه الان دارم درباره‌شان حرف مي‌زنم به رحمت خدا رفته‌اند.

چطور راضي‌ شدند؟

اتفاقا هميشه

منبع: خبرگزاری آریا

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.aryanews.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری آریا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۴۲۴۹۴۱۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

دلار با کاهش تنش‌های سیاسی برمی‌گردد/ عده‌ای برخلاف منافع ملی بازار ارز را بهم می‌زنند

عباس آرگون گفت: بخش عمده‌ای از افزایش نرخ ارز به علت تنش‌های سیاسی رخ داده است؛ بنابراین با کاهش این تنش‌ها، نرخ ارز نیز ریزش کرده و کاهشی می‌شود.

عباس آرگون عضو هیات رئیسه اتاق تهران در گفت‌وگو با خبرنگار اقتصادی خبرگزاری دانشجو درباره افزایش نرخ ارز در بازار ارز گفت: زمانی که کشور با تنش سیاسی مانند حمله به کنسولگری ایران در دمشق و احتمال درگیری با رژیم صهیونیستی مواجه می‌شود در بین مردم نوعی نگرانی و دغدغه نسبت به آینده به‌وجود می‌آید؛ به‌طوریکه آن‌ها به هر قیمتی به دنبال این هستند تا دارایی خود را به ارز یا دارایی مطمئن تبدیل کنند تا به عقیده خود از ثبات و حفظ ارزش بیشتری برخوردار باشد.

وی با اشاره به این موضوع که در سال گذشته نیز اتفاقات سیاسی و منطقه‌ای باعث افزایش موقت نرخ ارز شد اضافه کرد: بخش عمده‌ای از افزایش نرخ ارز به علت تنش‌های سیاسی رخ داده است؛ بنابراین با کاهش این تنش‌ها، نرخ ارز نیز ریزش کرده و کاهشی می‌شود.

آرگون افزود: حجم عرضه ارز نسبت به قبل تغییری نداشته و صرفا تقاضای ارز با توجه به اتفاقات اخیر افزایش پیدا کرده که همین موضوع در مدت اخیر باعث نوسان و افزایش قیمت دلار شد.

عضو هیات رئیسه اتاق تهران در پایان تاکید کرد: متاسفانه همزمان با رخ دادن تنش‌های سیاسی در منطقه برخی افراد و رسانه‌ها نیز شروع به جریان سازی کردند. این افراد باید پایبند به اقتدار و پیشرفت کشور و پول ملی باشند، اما با هدف کسب سود و منفعت شخصی از هیچ تلاشی در عرصه دلالی و سفته بازی در بازار ارز دریغ نکرده و با موج سواری بر تلاطم خودساخته، فقط به فکر افزایش التهاب و بر هم زدن آرامش بازار ارز هستند.

دیگر خبرها

  • ۴ فهرست در دور دوم انتخابات مجلس با هم رقابت می‌کنند
  • پرسپولیسی‌ها علیه مهندس استقلال
  • دلار با کاهش تنش‌های سیاسی برمی‌گردد/ عده‌ای برخلاف منافع ملی بازار ارز را بهم می‌زنند
  • اوضاع این رژیم حسابی بیخ پیدا کرده است
  • اوضاع بی‌بی حسابی بیخ پیدا کرده است 
  • اوضاع این رژیم حسابی بیخ پیدا کرده است 
  • باهنر: یحیی گزینه خوبی برای تراکتور است
  • پرسپولیسی‌ها در مسیر مهندس استقلال
  • حضور ۴۰۰ مهندس ایرانی برای ساخت یک سد | جزئیات شاهکار مهندسان ایرانی در پروژه اومااویا سریلانکا | ویدئو
  • بازجویی‌هایی که به مرگ رئیس دانشگاه تهران ختم شد